روز ها گذشت و او منتظر ماند تا بیایی ... !
آن روز مادرت را محکم در آغوش کشیدی، به صورتش نگاه نکردی که مبادا گریه اش را ببینی ...
آن وقت بغضی را که با سختی، در گلویت نگه داشته بودی، می ترکید
و اشک هایی که پشت حصار مژه هایت گرفتار بودند، طغیان می کردند...!!!
آن روز ها هنوز دست روزگار، با خطی از پیری، صورت مادرت را نقاشی نکرده بود!!!

مادرت به قربان قد و بالایت رفت و تو از پیش مادرت رفتی...!
باید می رفتی! ... خدا به همراهت !...

آخرین نامه ای که نوشتی، با همیشه فرق داشت ...!
چرا نوشتی:" مادر برایم گریه نکن..."
بعد از آن نامه، جور دیگری منتظرت بود ...
منتظر خودت، نامه ات، یا خبر شهادتت...!

خودت را می خواست، ولی فهمیده بود نباید دل ببندد...!
آمد...
نه خودت، نه نامه ات، خبر شهادتت آمد...
دیده بودند که جاذبه ات باز هم کار دستت داد ...
حتی گلوله های تفنگ هم مجذوب جذابیتت شدند...!
و همسنگرت دید که جاماندی، زیر پای عراقی ها و زنجیر تانک ها ...

ماندی تا امروز ...
امروز مادرت تو را در آغوش گرفته است ...
خیلی محکم تر از قبل ...!
تازه تو را از زیر خروار ها خاک بیرون آورده اند ...!

اما باز هم از آغوش مادرت رفتی ...!
و او اینبار، با چهره ای ستم دیده از روزگار و قدی خمیده از بار فراق ...
آغوشش پذیرای توست ...!!!
اللهم عجل لولیک الفرج ...
التماس دعا ...
نميدانم زندگي چيست؟ اگرزندگي شكستن سكوت است كه من سكوت