افسوس خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را زیر آن همه آوار دیدم...

دیروز که آمدی من و لیلا و حمید روزه کله گنجشکی بودیم
فرصت افطار را هم ندادی
عجله ات برای چه بود ؟
همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود
پیکرهای کوچک مان را در هم پیچید و
ما رفتیم ولی روح کوچکم دید که خیلی ها آمدند
آنها که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودمشان
لدور هم آورند ، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا
میدانی لودر همان ماشینی ست که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند
ودر روستا ها برای برداشتن آوار از سر مردم
قرار است وام هم بدهند ، دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع
همان وامی که پدر هرگز نتوانست ، برای گرفتن نصف آن نیزضامن پیدا کند
تا خانه بهتری برایمان بسازد و مجبور نشود هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند
وای پدر ، چقدر سنگین کرده بودی این آوار را
می دانی زلزله
با آمدن تو ، روستای ما را شناختند
می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد ، درست
ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ثواب ندارد؟
چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان
به شش ریشتر لرزه احتیاج دارند ؟
می دانی زلزله به چه فکر می کنم
به روستای بعدی ، ثواب بعدی ، لودر بعدی و درمانگاه بعدی
و به زنده های لودر و کمپوت ندیده
به پدرهایی که با تنگدستی ،
آوارهای بعدی را تکه ، تکه ، تکه بر سقف خراب خود می چینند
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند
می دانی زلزله
ما که رفتیم ولی خدا کند روزی بنویسند
ز مثل زندگی
افسوس



شب های قدر
شبـــــ هایــــ قـــــــــــدر
هنوز آخرین جمله ی خدا تو گوشم زنگ می زند :
“از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است ؛ اگر گم شدی از این راه بیا …”
بلند شو ، از دلت شروع کن …

و پرواز را بیاموز ، زیرا باید روزی از خودت تا خدا پرواز کنی …
اگه گاهی اوقات دلتان میگیرد و دوست دارید گریه کنید اما نمی دانید شما را چه شده …
بدانید خـــــــــــدا دلش برایتان تنگ شده ، می خواهد صدایش کنید …
خدایا ! ببخش مرا برای گناهانی که لذتش رفته اما مسئولیتش مانده …
"سبحانک یا لا الله الا انت،الغوث الغوث، خلصنا من النار یا رب"
امیدوارم وقتی از خدا میپرسم : خدایا گناهامو بخشیدی ؟
جواب بده : چراکه نه …
خدایا !
نمی دانم با همه اینقدر مهربانی یا فقط با من ؟ ولی می دانم فقط تو با من اینقدر مهربانی …
هر که به من میرسد بوی قفس میدهد
جز تو که پر میدهی تا بپرانی مرا
خدایا !
چگونه تو را بخوانم در حالی که من ، من هستم ؟
و چگونه از رحمت تو نا امید شوم درحالی که تو ، تو هستی ؟
تفاوت بچگی و بزرگی ما
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
سکوتی که یک نفر در این دنیا هست که آنرا می فهمد
یک نفری که برات یه دنیا ارزش داره و بدون اینکه در کنارت باشه سکوتت رو می فهمه
یک نفر که ……
دنیا را ببین…
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن
بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه نمیشه
درستش کرد فقط جای شکستگیش روی دل میمونه با هیچ آبنباتی درست نمیشه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضیها رو هیچی بعضیهارو کم و بعضیها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درستو غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون۱۰ تای بچگی دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم حتی فکر شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم
بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیم از کنارش رد میشیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ مه شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون میخواستیم ونه پول و…
بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم …هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم ، بزرگ که نشدیم هیچ ، دیگه همون بچه هم نیستیم
پس می بینیم که چه دنیایی دارن بچه ها و چقدر دنیایی دارن بزرگ ترها
پس ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم . . .
خدایا من دل شکسته به درگاهت امدم خدایا کمکم کن اشک نریزم
خدایا چرا ساده ایم چرا باید کسی نباشه حرف دلمون رو بهش بزنیم هر کی هم جلو بیاد برای خودمون نیستم
خدایا فقط تو را دارم موقع نماز هنگام سحر
خدایا منو فراموش نکن دلگیرم از دنیا از مردمش
خدایا قدرت فکر کردن ندارم
من تنهام جواب تنهاییم رو باید از کی بگیرم
خداوندا
بهم کمک کن به همه ادمای ساده مثل من کمک کن
نمیدونم چرا دردودلام رو تو وبلاگم اواردم از همه ادمات خسته شدم دلی شکسته دارم قلبی لبریز از غم
بهم کمک کن.



نميدانم زندگي چيست؟ اگرزندگي شكستن سكوت است كه من سكوت